شهید کاشی‌ها ۱۹ دی سال ۶۵ در کربلای ۵ ساعت ۶:۳۰ دقیقه صبح به شهادت رسیده بود چون ساعتش هم ترکش خورده و در همان لحظه ایستاده بود.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، روزی که رفتم منزل شهید محمد کاشی‌ها قرار بود با همسر ایشان گفتگو کنم. اواسط مصاحبه آقا حمیدرضا هم که حالا دانشجوی فوق لیسانس معماری است و جوانی ۲۶ ساله به جمع ما اضافه شد. ایشان موقع شهادت پدرش کودکی یکسال و چند ماهه بوده و به تبع نمی تواند خاطراتی از پدرش داشته باشد به همین دلیل ترجیح داد بنشیند پدر را از زبان مادرش بیشتر بشناسد.

آخر مصاحبه از پسر کوچک شهید کاشی‌ها پرسیدم از اینکه پدرتان به شهادت رسیده چه حسی دارید؟ ایشان زیبا ترین تعبیری را به کار برد که تا کنون شنیده بودم. حمیدرضا کاشی‌ها گفت: حکایت ما بچه هایی که محبت پدر را درک نکردیم همانند مردم جنوب کشور است، آنها می دانند برف چیست اما تا حالا حسش نکرده‌اند، ما هم می دانیم پدر یعنی چه اما تاکنون لمسش نکرده ایم.

آنچه خواهید خواند قسمت پایانی گفتگو با همسر شهید محمد کاشی‌ها ، فرمانده گردان المهدی از لشکر ده سیدالشهدا(صلوات الله علیه) است.


مشرق: شهید کاشی‌ها را از نگاه خودتان تعریف کنید.

پورعباس: برایتان گفتم که من قصد ازدواج نداشتم و به هر نحوی که بود مخالفتم را در ظاهر نشان می دادم. خوب مشکل من شخص محمد کاشی‌ها نبود اما برخورد سرشار از ادب محمد بود که رفته رفته مرا به جایی رساند که به خدا می‌گفتم می دانم او شهید می شود اما عمرش را طولانی تر کن بعد ببر.

خانواده من بی دلیل اصرار به ازدواج من نداشتند چون فکرشان بسته نبود و یا از اوضاع جامعه بی اطلاع نبودند، وقتی شهید کاشی ها به خواستگاری من آمد شغلی نداشت، شغل موضوعی است که شاید خیلی برای خانواده ها در امر ازدواج مهم باشد اما پدرم فقط به من می گفت: این جوان بسیار صادق است و در بین همه جوانانی که من با آنها برخورد داشتم این پسر از همه شان با تقواتر و راستگو تر است. مسلم بدان او خودش را بالا خواهد کشید. اما من به دلیل سن کمی که داشتم گوشم بدهکار این حرف ها نبود و هر وقت محمد به خانه ما می آمد ترش رویی می کردم و می نشستم سر درس، این کارم به نوعی لج بازی با خانواده بود.

رفته رفته رفتارهای شهید کاشی ها مرا مجذوب خود کرد، مثلا وقتی می آمد منزل ما یکراست سراغ من را نمی گرفت. دقایقی در کنار خانواده ام می نشست و بعد اجازه می خواست که به اتاق من بیاید، این ادب و حیای محمد برایم جالب و قابل توجه بود. دیگر اینکه ایشان از لحاظ ظاهری آراسته و گشاده رویی‌ بود.

در ده ماهی که عقد کرده بودیم چند مسافرت با هم رفتیم، اولین مسافرتمان سفر به اصفهان بود که می‌دیدم به نماز اول وقتش خیلی اهمیت می دهد و چون این مسئله برای خودم هم بسیار مهم بود از اینکه می دیدم برای ایشان هم اهمیت دارد خوشحال می شدم و با خودم می گفتم می‌شود روی این مرد حساب کرد.

بسیار با ادب بود و البته شنونده بسیار خوبی بود، هر وقت با محمد صحبت می‌کردم با همه وجود به حرف‌هایم گوش می‌داد. ما از سال ۵۸ تا دی سال ۶۵ که به شهادت رسید شاید در کل یکسال هم در کنار هم نبودیم، شهید کاشی‌ها در همین مدت کوتاه خاطرات بسیار خوبی از خودش به جا گذاشت.


شهید محمد کاشی‌ها، فرمانده گردان المهدی

مشرق: رفتارش با بچه‌ها چطور بود؟

پورعباس: بچه ها شهید کاشی ها را خیلی نمی دیدند. حتی زمانی که جبهه نبود صبح زود می رفت پادگان شمیرانات و آخر شب وقتی که بچه ها خواب بودند بر می گشت. به امیررضا یاد داده بود که چه من باشم و چه نباشم شما باید راس ساعت ۹ بخوابی. به همین خاطر امیر حتی اگر پدرش نبود می گفت: مامان ساعت چنده وقتی مثلا می گفتم ۸:۳۰ سریع مسواک می زد و آماده خواب می شد. شهید کاشی ها رفتارش به گونه ای بود که حرفش برای من و پسرم حجت بود.

مشرق: گریه اش را دیده بودید؟

پورعباس: بسیار. زمانی که رفقایش به شهادت می رسیدند. یادم هست یکبار به من گفت: آلبوم من را بیاور. بعد رفت داخل اتاق و گفت: دوست ندارم به هیچ عنوان بیایید داخل، نیم ساعت بعد بلند بلند شروع کرد به گریه کردن.

وقتی شهید رضا اخوان به شهادت رسید خیلی رویش تاثیر گذاشت، می گفت: رضا تک پسر خانواده بود و پدرش هم کارخانه دار بود. از نظر مالی اینقدر تامین بود که نیاز نبود تا آخر عمر کار کند و همه چیز برایش فراهم بود اما به خاطر دین و میهنش حاضر شد بیاید جبهه و به شهادت رسید.



فرمانده گردان المهدی در جمع همرزمان

مشرق: شهید کاشی‌ها مجروح هم شد؟

پورعباس: چند مرتبه مجروح شد اما یکبار تا مرز شهادت رفته بود، ترکشی رگش را پاره کرده اما داغی خودش باعث شده بود سر رگ سوزانده شود.

در عملیات دیگری هم دستش مجروح شد و از کار افتاد. همیشه می گفت من شفایم را می گیرم که فکر می کنم شفا همان شهادت بود. خواب یک شهیدی را دید که من بعدها در دفترش خواندم شهید «حسین اسکندرلو» بوده. محمد در خواب از ایشان گله می کند که رفتی و ما را فراموش کردی، دعا کن من هم زودتر به شما بپیوندم. از اسکندر لو می پرسد در این عملیات پیش رو چه اتفاقی می افتد که شهید اسکندر لو می گوید تو فعلا زوده شهید بشی، در این عملیات عضوی را از دست می دهی که همان فلجی دستش بود. البته مدتی قبل از این اتفاق با پا تلویزیون را عوض می کرد و کار دستش را با پا می کرد و یا با دست چپ کار می کرد، من می گفتم جلوی بچه ها این کارها را نکن. آنجا یک اشاره خیلی کوتاه به من در رابطه با از دست دادن عضوی از بدنش کرد.

مشرق: هیچ وقت فکرش را می‌کردید همسرتان شهید شود؟

پورعباس: بله. من قبل از ازدواج، دوره راهنمایی بودم که یک شب خواب دیدم با کسی ازدواج می کنم که به شهادت می رسد یعنی در خواب کاملا به یاد دارم که همسرم در راه خدا کشته شد، کلمه فی‌سبیل الله به خوبی یادمه. خوب ما آن زمان خیلی از کلمه شهید استفاده نمی کردیم. به مادرم گفتم خوابی دیدم. ما قرآنی داشتیم که قبل از شروع سوره تعبیر خواب نوشته بود. مادرم گفت چندم ماه قمری هستیم و ببین تعبیر خوابت چیه؟ در تعبیر قرآن به کلمه «به تاخیر افتد» رسیدم. از مادرم پرسیدم این یعنی چه؟ گفت: یعنی به مرور زمان برایت اتفاق می افتد. خیلی متاثر شدم. در ذهن خودم می گفتم یعنی من یک همچین بخت و اقبالی دارم؟ چه بد! آن خواب در ذهنم حک شد. دفعه دیگری خواب دیدم که با فردی ازدواج می کنم که اسمش محمد است و نام مادرش هم فاطمه است. در همسایگی ما زنی بود که چهار پسر داشت و اسم یکیشان محمد بود، برای همین همیشه از دید این خانم پنهان و ازش فراری بودم. دقیقا سه مرتبه خواب دیدم، دفعه سوم با شهید کاشی ها ازدواج کرده بودم اما آن را یادم نیست فقط می دانستم که ایشان به ۳۰ سال نمی رسد و به شهادت می رسد. موقع شهادت هم ۲۷ سالش بود. اسم مادرشان هم فاطمه است. در خواب دفعه سوم برایم مسلم شد که شهید می شود. همیشه خودش هم می گفت فکر نمی کنم تولد ۳۰ سالگی ام را ببینم .

اصلا دوست نداشتم به شهادتش فکر کنم. حتی گاهی وقتا که خودش می خواست حرف بزنه اجازه نمی دادم. می گفت همین نارضایتی تو کار منو با مشکل مواجه کرده دیگه، تیره در جبهه میاد سمت من تا بهم می رسه میگه تو کاشی ها هستی؟ تا میگم آره راهش رو کج می کنه و می‌ره.

مشرق: موقعی که می خواست به مرخصی بیاید شما را با خبر می‌کرد؟

پورعباس: بله. اما یکبار جور شده بود بیاید تهران اما نتوانسته بود به ما خبر آمدنش را بدهد. آن موقع ما خیابان پیروزی زندگی می کردیم. شب که بچه‌ها خوابیدند من حس می کردم باید بیدار باشم، دلم شور می زد. از پشت پنجره بیرون را نگاه می کردم می‌دیدم خبری نیست. ساعت حدود ۲ بامداد بود که دیدم آقایی داره از در میاد بالا. زدم به صورتم گفتم اگر همسایه طبقه اولی نباشه من تنهایی چیکار کنم؟! صورتش هم مشخص نبود. شهید کاشی‌ها به خودش گفته بود اگر این موقع شب زنگ بزنم شاید بچه ها وحشت کنند، پشت در می مانم تا نماز صبح. آن سالها بحث ترور هم زیاد بود. محمد به من خیلی سفارش می کرد که مواظب باشم. برای در چشمی هم گذاشته بود، می گفت تا مطمئن نشدی منم در را باز نکن. یک اسلحه کمری هم برایم گذاشته بود که هیچ وقت از آن استفاده نکردم و بعد از شهادتش تحویل دادم. آن شب از ترس بلافاصله اسلحه را گرفتم دستم و خدا را صدا می کردم، تمام وجودم می لرزید. می گفتم چطور از بچه ها دفاع کنم؟ چراغ را روشن کرده بودم و محمد فهمیده بود من بیدارم. در زد، حالا هی می گفت باز کن منم، روح نیستم. اما من می ترسیدم تا اینکه بالاخره باور کردم خودش است.

مشرق: آخرین دفعه ای که همسرتان را دیدید، حس نکردید شاید این آخرین دیدار است؟

پورعباس: چند روز قبل از رفتنش آمده بود مرخصی. در آن چند روز کارهای عجیب و قریب زیاد می کرد. یادمه به من گفت: می خوام برای کلاس اول امیررضا لباس ورزشی بخرم، گفتم لزومی نداره الان، خیلی مونده تا مدرسه اما دو دست خرید. بهش اعتراض کردم که تو هی می گویی اصراف نکنید اما خودت این کار را می کنی. گفت: فکر می کنم سفرم طولانی باشد و مدت زیادی بر نگردم. پول زیادی هم برایم گذاشت و خیلی چیزها برای بچه ها گرفت.

لحظه آخر خیلی دردناک بود. ۲۵ سال گذشته اما فکر می کنم همین دیروز بود. خانه خودمان بودیم. به من گفت تا جلوی در نیا، گفتم: دوست دارم بیام، اما محمد گفت: نه. اتاقمان پنجره داشت و دری که از آن در بیرون مشخص بود اما همیشه قفلش می کردم. بچه آمده بودند پشت آن در، انگار آنها هم حس می کردند این دفعه آخر است. امیر آمد جلوی در آپارتمان جلوی پدرش را گرفت، گفت: نمی خواهم بروی. هیچ وقت همچین بی قراری ای نکرده بود. انگار همه مان حس کرده بودیم. خودش هم مردد بود. می گفت انگار یکی در دلم می گوید نرو، نفسم است و من نباید به نفسم توجه کنم. با پرخاش امیر را کنار زد و گفت: نمی خواهم بیایید پایین، حق ندارید بیایید! خانه ما دو در داشت و دری که ماشین می رفت جایی بود که کاملا از بالا بچه ها به آن مشرف بودند. نمی دانم چرا محمد بر عکس همیشه عمدا از آن در رفت. یک لحظه برگشتم دیدم هر دو بچه با گریه می زدند به در می گفتند: نرو! نرو! بسیار برایم لحظات دردناکی بود اما محمد برای همیشه رفت.


شهید محمد کاشی‌ها در کنار فرزندانش

مشرق: چطور فهمیدید همسرتان شهید شده؟

پورعباس: از پایگاه شمیرانات به منزل پدرش خبر دادند. آقای طوفانیان همسایه مان که در پایگاه بود به برادر شوهرم می گوید من دارم می روم منزل، شما هم با من بیایید بچه ها را بیاوریم. حمیدرضا شیر خشک می خورد. علی آقا برادر محمد آمد خانه ما و گفت: محمد زخمی شده و انتقالش دادند بیمارستان طالقانی، گفته بچه ها را بیاور خانه بابا که هر وقت زهرا خواست بیاد ملاقات من بچه ها تنها نباشند. من قبول کردم چون برایم نامعقول نبود. علی آقا گفت: مثل اینکه محمد کیفی داره، بیاریدش چون باید مدارکی بردارم. من رفتم کیف را آوردم. خواهرم هم خانه ما بود.

از خانه ما تا سر خیابان خیلی راه بود. علی آقا با آقای طوفانیان قرار گذاشته بودند من را با ماشینی که آورده اند ببرند برای همین الکی به من گفت: برم ماشین بگیرم چون خیلی راهه. من که داشتم وسایل جمع می کردم مقداری هم شیر خشک برای حمیدرضا برداشتم، ایشان گفت: حالا که داری برای حمید شیر میاری یک قوطی کامل بیار، گفتم: نه، نیازی نیست برای سه روز آوردم. گفت: نه شاید لازم بشه مدت بیشتری بمانی. علی سه قوطی برداشت و گفت: اگر آشغال داری بده بذارم دم در.

آقای طوفانیان من را دید و فیلمی هم بازی کرد، گفت علی آقای سلام من از پادگان شمیرانات با ماشین آمدم بیایید شما را هم برسانم. علی آقا گفت: باشه. میدان نزدیک خانه که رسیدیم آقای طوفانیان گفت: کاش دور زده بودم رفته بودیم جلوی خانه. من گفتم راهی نیست خودمان می رفتیم. حالا نگو دارند حجله می زنند و کوچه را آماده می کنند. دیدم جلوی در منزل مادر شوهرم جمعیتی مشکی پوش ایستادند. خانه کناری آنها منزل شهدای کشوری بود که جنازه یکی از پسرهایش بعد از یک سال از شهادت هنوز نیامده بود. من گفتم شاید جنازه پسرش آمده که کوچه را آماده می کنند. پلاکارد را هم نخواندم. خواهرم یکدفعه بلند گفت: روی این پارچه نوشته شهید کاشی ها! همانجا فهمیدم، نمی دانم با چه حالی داخل خانه شدم. همه دنیا برایم تیره و تار شد.

شهید کاشی‌ها در گردان المهدی، ۱۹ دی سال ۶۵ در کربلای ۵ ساعت ۶:۳۰ دقیقه صبح به شهادت رسیده بود چون ساعتش هم ترکش خورده و در همان لحظه ایستاده بود.


تصویری از روز تشییع پیکر شهید محمد کاشی‌ها، فرمانده گردان المهدی

مشرق: موقع شهادت، بچه ها چند ساله بودند؟

پورعباس: امیررضا ۵ سال و نیمش بود و حمید رضا ۱ سال و چند ماه داشت.

مشرق: کدامیک از پسرها بیشتر شبیه پدرشان هستند؟

پورعباس: هر دو اما امیررضا اخلاق و شوخی هایش بیشتر شبیه پدرش است. مخصوصا کسانی که سالها بچه ها را ندیدند تا امیر را می بینند می گویند انگار که پدرش است. سال ۷۸ رفتم حج. اولین بار بود که بعد از شهادت محمد تنهایشان می گذاشتم و برایم سخت بود. ۱۵ روز ندیده بودمشان. در فرودگاه که بودم یک لحظه امیر را دیدم که به طرفم می دوید. یک لحظه فکر کردم خود محمد است که می دود.

مشرق: سخت ترین لحظه برایتان در این سالها کی بوده؟

پورعباس: وقتی امیر خواست داماد شود. خیلی حس تنهایی کردم. همه اقوام بودند اما انگار کسی نبود. به همکارانم گفتم اگر محمد بود چقدر خوب می‌شد.

مشرق: الان مشغول به چه کاری هستید؟

پورعباس: من معلم امور تربیتی بودم که یکسالی می‌شود بازنشسته شدم. پسرهایم هم هر دو ازدواج کردند و تحصیلاتشان را تا مقطع فوق لیسانس ادامه دادند.

مشرق: خواب شهید کاشی‌ها را دیده اید؟

پورعباس: یکسال بعد از شهادتش خواب دیدم. انگار بعد از چندین سال آمده بود دیدن ما. ازش گله کردم که چرا دیر به ما سر می زنی؟ گفت: آخه نمی توانم بیشتر بیایم اما مرتب با شما هستم. هر جا هم که باشم به یاد شما هستم.

حضورش در زندگی‌مان خیلی پررنگ است. یکبار خواهرهایم خانه ما بودند بچه ها هم داشتند در اتاق بازی می کردند. دیدم حمید داره قهقهه می زنه و امیر دوید آمد به من گفت: مامان! مامان! بابا با شهید صمد نشستند توی اتاق. من برای اینکه وحشت را از بچه دور کنم و به او بفهمانم که شهدا در کنار ما هستند گفتم: خوب اشکالی نداره مادر، شهیدان به دیدن ما می‌آیند. شهید صمد همان شهید امیر مسعود صادقی یکتاست که به نام صمد معروف بود.

مشرق: در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید.

پورعباس : بعضی از رسانه ها گله می کنند که چرا خانواده شهدا با ما همکاری نمی کنند. خوب چند سال خانواده ها مورد بی مهری بودند و ناراحتند. اما به عقیده من پرداختن به شهدا هر چند دیر شروع شده اما باید همه با هم کمک کنیم تا آیندگان بفهمند که اینها که بودند و چه کردند و هدفشان چه بود.

مشرق: متشکریم از وقتی که در اختیارمان گذاشتید.

پایان

گفتگو: اسدالله عطری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 5
  • در انتظار بررسی: 1
  • غیر قابل انتشار: 0
  • اميري ۰۸:۵۱ - ۱۳۹۰/۰۹/۲۱
    0 0
    سلام ممنون از اين مصاحبه شما بنده مدت كوتاهي بعنوان مربي و معلم امير رضا كاشيها بودم انصافا همينطور كه مادر بزركوارشان فرموده بسيار شبيه به اين خلق و خوي كه ازشهيد بيان شد در ايشان است.خوشحالتر شدم هم ازدواج كردن و هم تحصيلات را ادامه دادن. ياد أن روزهاي مدرسه شهيدأيت بخير.دلم براشون تنك شده.انشاا... ما را از دعاشون بى نصيب نذارن.
  • سیدمحمدبیاتیان ۰۹:۰۱ - ۱۳۹۰/۰۹/۲۱
    0 0
    واقعا لذت بردم و اشک ریختم منم فرزند شهید هستم و همه ی حرفهای همسر شهید برایم ملموس بود خدا او وپدر من وهمه ی شهدا را در جوار اربابشان حسین قرار دهد.
  • مهرداد ۱۲:۲۷ - ۱۳۹۰/۰۹/۲۱
    0 0
    سلام يادش به خير من در عمليات كربلاي 5 نيروي ايشان بودم كسان ديگري هم از اين گردان شهيد شدند و حدود 35 نفر هم در مرحله سوم اسير شدند.ياد شهيد محمود موافق هم به خير
    • سیدعلی حسینی IR ۲۱:۴۳ - ۱۳۹۷/۱۲/۰۳
      0 0
      شهیدنظرمیکند به وجه الله من یکی ازنیروهایشان درعملیات کربلای 5بودم .شادی روهش صلوات
  • سلمان زاده ۱۴:۴۸ - ۱۳۹۰/۰۹/۲۱
    0 0
    مشرق این مصاحبه ها رو برای کی می نویسی . اون ها که در سالهای دفاع مقدس حضور داشتند الان صبح تا شب برای یک لقمه حلال می دوند و با سایت های خبری کاری ندارند . اون ها هم که نبودند و ندیدند اصلا این چیز ها را نمی فهمند. نمی دانند قضیه چه بوده و بر سر آن رزمنده ها و همسران گرامیشان و فرزندان و پدر و مادر آنها چه گذشته . من که سالهای دفاع مقدس را در جبهه های غرب و جنوب بوده ام و با شهدا زندگی کرده ام می دانم که آنها چه مرارت ها کشیدند و الان خانواده آنها چه جفا ها و نامردمی ها راباید تحمل کنند .

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس